۱۳۹۵ اردیبهشت ۷, سهشنبه
۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه
آن روزها- یک ترانه
بیا تا برات بگم آسمون سیا شده
دیگه هر پنجره ای به دیواری وا شده
بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکیده
دست سردم تا حال دست گرمی ندیده
بیا تا مثل قدیم واسه هم قصه بگیم
گم بشیم تو رویاهاقصه از غصه بگیم
بیا تا برات بگم قصه بره و گرگ
که چه جور آشنا شدن توی این دشت بزرگ
آخه شب بود می دونی بره گرگ و نمی دید
بره از گرگ سیا حرفای خوبی شنید
بره تنهارو گرگ به یه شهر تازه برد
بره تا رفت تو خیال.................
(شهیار قنبری)(گوگوش)
۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)