۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

فصل ها...

 زمستان است...

کافه 55


انتظار...


یک لحظه از زندگی


رقصی چنین...


۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

فصل ها...


 زمستان است...



عکسهایی که دوستشان دارم


دلخوشیها کم نیست


خاک خوب


خونه مادر بزرگه


فصل ها...

زمستان است...

دلا خو کن به تنهایی...


آلبوم دیروز

raquel welche

درختها trees




۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

نمایشگاه




فصل ها...

زمستان است..

یادگاران اهل درد


کمی تا قسمتی فکر کردن


مهمانی چشم و دل


اتاقی از آن خود


۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

فصل ها...

زمستان است...

انتظار...

یک لحظه از زندگی a life


عکسهایی که دوستشان دارم


همیشه هستی




خیلی چیزا یاد تورو تودلم زنده میکنه گلدوزیها بافتنی ها قلاب بافیها  قرقره ها کامواها چرخ خیاطی سینگر مرباها وخیلی چیزای زیاد دیگه وحسرت رفتنت همچنان برام دردآوره.


فصل ها...


 زمستان است...

کلمات words

درست بیرون گامپویل مردی از پل روی رودخانه
 حلق آویزشده بود
 انگار هنوز نتوانسته بود باور کند مرده است.
  او از پذیرش مردنش سرباز می زد.تا خاکش نمی کردند
 باورش نمی شد که مرده است.
 جسدش به نرمی با بادهای سحر گاهی تاب می خورد.


خوشبختانه باد در جهت مخالفی می وزید تا بوی مرگ را به مشامشان
نیاورد.می توانستند مرگ را ببینند بدون آن که مجبور باشند با آن صمیمی بشوند.


جاده خیلی متروکه بود و شبیه دست خط انسانی در حال مرگ روی تپه ها سرگردان بود.


هیولای هاوکلاین     ترجمه سارا خلیلی جهرمی     ریچارد براتیگان  richard  brautigan
                                                                                     1935-1984   

رقصی چنین...


زیر این آسمان...رنگها




هنرهای خیابانی