رفتن و رفتن و رفتن
دل به تنهایی سپردن
رفتن اما نرسیدن
لب دریا تشنه مردن
رفتن و رفتن و رفتن
حرفیه که ناتمومه
بغض یک گریه ی تلخه
که یه عمره تو گلومه
واسه من سف همیشه
یه کبوتر سفیده
که رو سینه سفیدش
قطره قطره خون چکیده
گفتنی ها روباید گفت
می گم این حرفو با فریاد
مث ابرای مهاجر
نمی شم همسفر باد
بهسفر من دیگه تن در نمی دم
گریه از شوق سفر سر نمیدم
گم شدن مثل یه سایه
میون غبار کینه
لب بسته
پای خسته
قصه ی سفر همینه....
(اردلان سرفراز)(شماعی زاده)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر