تنها این دیار نیست که به قیامت نزدیک است
من دیارهای فراوان باخته ام
آخرین دیار را با خوشه ای انگور معاوضه
کردم
هنوز خوشه ی انگور را به خوابم نبرده
بودم که صبح شد
در تلاطم صبح می خواستم نام ترا به
یاد آورم که صبح از من گریخت
نمی دانستم از چه کسی و از چه روزی از
ایام هفته باید دلگیر شوم
هر چه تور می بافتم دریا از من دورتر می شد
رها نمی شدم
ازکوچه هایی که همیشه بن بست بود
یا خوابهایی که طعم تلخ دوای بیهوشی
داشت
صبح چه گس و بی قواره بود
ظهر تنومند و تن پرور بود
شب که در سیاهی شب گم می شد
پناهم
یک شاخه ی یاس قدیمی بود
که در باد تاب ماندن نداشت .
(احمد رضا احمدی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر