به شانسل نگاه می کردم که از سوی آلمانها محکوم به مرگ شده بود و در آخرین لحظه اورا بایکی از افراد زندانی خودشان نزد ما معاوضه کرده بودند .ولانبر که پدرش نامزد اور ا لو داده بود و ونسان که دوازده چریک را به دست خودش کشته بود با این گذشته چنان دردناک و چنان کوتاه و آینده نا مشخصشان چه می خواستند بکنند ؟آیا من می توانم کمکشان کنم؟کمک کردن پیشه من است می توانم روی کاناپه ای درازاشان کنم و آنها را وادارم خواب و خیالها شان را برایم تعریف کنند ولی نمی توانم رزا را از نو زنده کنم و نه دوازده چریکی را که ونسان به دست خودش از پا درآورده حتی نمی توانم گذشته اشان را خنثی کنم پس چه آینده ای می توانم به آنها عرضه کنم؟ترس ها راریشه کن می کنم رویاها را تخفیف می دهم از هوس ها می کاهم تطبیق می دهم تطبیق می دهم ولی آنها را با چه چیزی باید تطبیق بدهم؟دیگر دوروبرم هیچ چیزی را نمی بینم که بتواند دوام بیاورد.
کتاب ماندارن ها ترجمه پرویز شهدی اثر سیمون دبووار simon de beauvoir 1908-1986
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر