۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

آن روزها-یک ترانه

می بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم میذارم
به خودم میگم که این صورتکه
می تونم از صورتم برش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هرچی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم غصه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا
آینه میگه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونه ات شده
داری بی صدا تو قلبت می میری
میشکنم آینه را تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه می شکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکه اش عکس منه
عکسا با دهن کجی بهم میگن
چشم امید ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن 
بوی کهنگی میدن تمامشون .
                               (فرهاد)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر