۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

دیده شود حال من...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطرمزرعه های شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آیینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
وبه زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
از تخته های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد .
                    (فروغ)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر