وبلاگ 55
۱۳۹۸ آذر ۲۷, چهارشنبه
از سر دلتنگی
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آن که رفته باشی جاودان بر باد
همچو ابر حسرت خاموشبار من.
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،
یادگار خشکسالیهای گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند.
(اخوان ثالث)
از سر دلتنگی
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه.
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد.
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند.
خاست فریادی ، درد آلود فریادی.
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد.
هرچه بود و هر چه هست و هرچه خواهد بود،
من نخواهم برد
این از یاد
- کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند-
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت ،
ور رود بود و نبودم
(همچنانکه رفته است و می رود)
بر باد...
( اخوان ثالث)
از سر دلتنگی
...وای بر من همچنان می سوزدم این آتش
انچه دارم یادگار و دفتر و ددیوان
من به دستان پراز تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زآن دگر سو شعله برخیزد به گردش دود
تا سحرگاهان که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده برجا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد !
(اخوان ثالث)
از سر دلتنگی
به زیر ناودانها تشنگان با چهره های مات
فشرده بین کفها کاسه های بیقراری را
((تحمل کن پدر...باید تحمل کرد..))
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را...))
ولی باران نیامد...
پس چرا باران نمی آید؟
- نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم
ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی !
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم.
شما را ای گروه تشنگان سیراب خواهم کرد
صدای رعد امد باز ، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
- پس چرا باران نمی آید؟
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
- آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
(( فضا را تیره می دارد ، ولی هرگزنمی بارد...
(اخوان ثالث)
اشتراک در:
پستها (Atom)