به زیر ناودانها تشنگان با چهره های مات
فشرده بین کفها کاسه های بیقراری را
((تحمل کن پدر...باید تحمل کرد..))
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را...))
ولی باران نیامد...
پس چرا باران نمی آید؟
- نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم
ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی !
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم.
شما را ای گروه تشنگان سیراب خواهم کرد
صدای رعد امد باز ، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
- پس چرا باران نمی آید؟
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
- آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
(( فضا را تیره می دارد ، ولی هرگزنمی بارد...
(اخوان ثالث)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر