وچهره ی شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
"حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید؟
من ، من که هیچگاه،
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام.
وعشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه ی قبرستان
موشی بنام مرگ جویده است."
حق باشماست من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
افسوس
من مرده ام
وشب هنوز هم
گویی ادامه ی همان شب بیهوده است .
"آیا شما که صورتتان را
درسایه ی نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یاس آور
اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی بجز تفاله های یک زنده نیستند؟"
فروغ فرخزاد
1313-1345
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر