حلق آویزشده بود
انگار هنوز نتوانسته بود باور کند مرده است.
او از پذیرش مردنش سرباز می زد.تا خاکش نمی کردند
باورش نمی شد که مرده است.
جسدش به نرمی با بادهای سحر گاهی تاب می خورد.
خوشبختانه باد در جهت مخالفی می وزید تا بوی مرگ را به مشامشان
نیاورد.می توانستند مرگ را ببینند بدون آن که مجبور باشند با آن صمیمی بشوند.
جاده خیلی متروکه بود و شبیه دست خط انسانی در حال مرگ روی تپه ها سرگردان بود.
هیولای هاوکلاین ترجمه سارا خلیلی جهرمی ریچارد براتیگان richard brautigan
1935-1984
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر