در عالم وجود سفینه ی نجات نیست
ور هست در جزیره ی عالم که یافته است*
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جایی روم کاشنایی نبینم*
خاقانی
دل که به گل ماند و نیامد برون
سنگ گران است به دیوار به*
امیر خسرو
جانب ما زمانه کج نگریست
خاک بر دیده ی زمانه زدیم*
جامی
ای خوش آن روزی که ما گردیم از این زندان رها*
سلمان ساوجی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر