۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

آن روزها

         
               خاطره کودکی




چین به پیشانی ما راه نداشت
بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد

سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکی بود که
             لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت

عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
واندر آن کوچه تنگ 
چه هیاهوی غریبی برپا می شد
نی سواران همه آماده جنگ

سر من گرچه به سنگ پسر همسایه
غرق خون گشت
           ولی در دل من دلگیری
یک نفس راه نداشت
گاه ترنا بازی
گرچه چوب وفلکی بود اما
دیو کین در دل کس را ه نداشت

آرزوهایی بود
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود
شادمانی همچون
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید

شب که می شد با شوق
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند
قصه زرد پری  سرخ پری
قصه دختر شاه پریان

سند باد بحری ما را می برد
به سوی چین ، ماچین
تا فراسوی زمین

ناز خاتون می گفت
دیده را بربندیم
تا مبادا که در آن 
خواب بیاید ، اما
   

ناگهان چشم گشودیم ،
               دریغ
کودکی را دیدیم
که به همراه صفا همچو عقاب
پرکشان رفت براین اوج فلک
آسمان زیر پر خویش کشاند
و بجز خاطره ای مبهم از آن
                         هیچ نماند...

                             (دکتر حمید مصدق)





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر