خاطره کودکی
بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد
لک لکی بود که
لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
چه هیاهوی غریبی برپا می شد
نی سواران همه آماده جنگ
غرق خون گشت
ولی در دل من دلگیری
یک نفس راه نداشت
گرچه چوب وفلکی بود اما
دیو کین در دل کس را ه نداشت
آرزوهایی بود
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید
شب که می شد با شوق
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند
قصه دختر شاه پریان
سند باد بحری ما را می برد
به سوی چین ، ماچین
تا فراسوی زمین
ناز خاتون می گفت
دیده را بربندیم
تا مبادا که در آن
خواب بیاید ، اما
ناگهان چشم گشودیم ،
دریغ
کودکی را دیدیم
که به همراه صفا همچو عقاب
پرکشان رفت براین اوج فلک
آسمان زیر پر خویش کشاند
و بجز خاطره ای مبهم از آن
هیچ نماند...
(دکتر حمید مصدق)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر