۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

دیده شود حال من...

 تنها ...     (یک)

اکنون مرا به قربانگاه می برند
گوش کنید ای شمایان ،در منظری که به تماشا نشسته اید
و در شماره ، حماقت هایتان از گناهان نکرده ی من افزون تر است!

با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است .

بهشت شما در آرزوی به بر کشیدن من در تب دوزخی ی انتظاری
بی انجام خاکستر خواهد شد؛تا آتشی آنچنان به دوزخ
خوف انگیزتان ارمغان برم که از تف آن دوزخیان مسکین ،
آتش پیرامونشان را چون نوشایه ایی گوارا به سر کشند .

چرا که من از هر چه با شماست ، از هر آن چه پیوندی با شما داشته
است نفرت می کنم .
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش بوی ناکتان و
از دستهایتان که دست مرا چه بسیار که ازسرخدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیتان
واز خویشتنم
که نا خواسته از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
من از دوری و نزدیکی در وحشتم .
خداوندان شما به سیزیف بی دادگر خواهند بخشید
من پرومته ی نامرادم
که از جگر خسته
کلاغان بی سرنوشت را سفره ای گسترده ام

غرور من در ابدیت رنج من است
 تا به هر سلام و درود شما منقار کرکسی را بر جگرگاه خود احساس
                                                              کنم.

                                                                  (احمد شاملو)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر