فردریک : عصر بخیر آقای کشیش .
فردریک : من حرفی برای گفتن ندارم آقای کشیش .
(مادمازل ژرژ سبدش را روی زمین می گذارد و کنار او می نشیند .)
فردریک : چرا ، یک چیز . سر از کار خدای مهربونتون در نمیارم .
نمایشنامه نویسیش تعریفی نداره .نمایش نامه شروع میشه
بدون این که متوجه باشیم به پایان میرسه و باز هم متوجه
نمی شیم . و بین این دوتا چیه ؟تکاپو و پریشانی.مبهمه .
موقعیتی در کار نیست هدفی نداره ،معنی نداره .فقط
اتفاقات غیر منتظره .آره...آره...بعضی شخصیتها خوب
از آب درمیان...اما آقای کشیش خود نمایشنامه چنگی به دل
نمیزنه!تو تئاتر اقلا فقیرها اخرش پولدارمی شن ،بدجنس ها
به سزای اعمالشون می رسن اینجا تو تئاتر زندگی رو اصلاح
می کنیم .اما شما چی؟ریاکاره برنده میشه و بیگناهه سرش
رو از دست میده.آفرینشتون این رو کم داره ،ساده دلی رو،
خوش باوری رو .من تمام زندگیمو وقف چیزهای ساده لوحانه
کردم.ساده دلی اسم دیگه ی عدالت وشفقته.بله این رومیخواستم
بهتون بگم آقای کشیش .هر دوی ما توهم می فروشیم .
سرمایه مون یکیه،اما من به فکر تماشاچی ها هستم....
بهتون بگم آقای کشیش .هر دوی ما توهم می فروشیم .
سرمایه مون یکیه،اما من به فکر تماشاچی ها هستم....
کتاب فردریک یا تاتر بولوار ترجمه شهلا حائری اثر اریک امانوئل اشمیت eric emmanuel schmitt 1960
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر