...اندکی بعد پدرم درگذشت .درست در دل ظهر زمانی که در آن سر روستا صندوقی را تحویل می داد به زمین افتاد،در کنار جاده قلبش از کار باز ماند .سه ماه تمام بی اختیار زار می زدم .مسلما بر فرد از دست رفته ، بر پدری که دلش از چوبی که می تراشید نرم تر بود اشک می ریختم، ولی به خصوص گریه ام از آن روبود که به او نگفته بودم دوستش دارم.
روزی اشک هایم را پاک می کردم ،آدمی دیگر شده بودم.نمی توانستم با کسی مواجه شوم و به او نگویم که دوستش دارم.نخستین کسی که این اعلام به او صورت گرفت دوستم موشه بود که کبود شد:چرا چنین چیزهای احمقانه ای می گویی؟
حرف احمقانه نمی زنم. به تو می گویم دوستت دارم.
آه عیسی حماقت نکن.
(ابله ،خرفت،احمق)هر شب با انبانی از اهانتهای تازه به خانه باز میگشتم.مادرم کوشید برایم توضیح دهد که قانونی نانوشته وجود دارد که انسان را به خاموشی در باب احساس هایش ناگزیر می کند.
کدام قانون؟
آزرم.
ولی...مادر برای این که به دیگران بگوییم دوستشان داریم وقتی باقی نیست که بخواهیم تلف کنیم.ممکن است همه بمیرند،مگر چنین نیست؟
زمانی که چنین می گفتم،مادرم خاموش اشک می ریخت.دست نوازش به موهایم می کشید تا به فکرهایم آرامش بخشد.
عیسای کوچک من نباید بیش از حد مهر ورزید.در غیر این صورت رنج بسیار خواهی برد.
انجیل های من ترجمه قاسم صنعوی اثر اریک امانوئل اشمیت eric emmanuel schmit 1960
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر