در میان همنوعانمان وول می زدیم و تنها به یک چیز فکر می کردیم : ساده کردن زندگی . با دیدن پل های بزرگ و سد های بزرگ و آسمانخراش های بزرگ عرق سرد به تنم می نشست . فقط طبیعت می توانست بهت و خوف القا کند . وما هر لحظه بیشتر و بیشتر چهره ی طبیعت را عوض می کردیم . هر بار که برای جستجوی زمین از خانه بیرون می آمدم دست خالی بر میگشتم . هیچ چیز جدید ، باورنکردنی یا بکری وجود نداشت . بدتر از آن هیچ چیز وجود نداشت که در مقابلش زانو بزنی و به آن ادای احترام کنی .در سرزمینی که همه در آن دیوانه وار به این سو و آن سو می جهیدند ، آنچه آرزومندش بودم ستایش ونیایش بود .آنچه نیازمندش بودم وجود همراهانی بود که احساسی چون خودم داشتند اما چیزی برای ستایش و نیایش وجود نداشت .هیچ همراه همدردی در کار نبود تنها چیزی که وجود داشت ، جنگل آهن وفولاد ، بورس و اوراق بهادار و کارخانجات تولیدی و کارخانه ذوب فلزات و چوب بریها بود و نیز جنگلی انبوه از ملال ،خدمات رفاهی بی فایده و عشق عاری ازعشق و ....
(کتاب نکسوس تصلیب گلگون ترجمه سهیل سمی)
هنری میلر henry miller
1891-1980
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر