مادر: دیگه خیلی دیر شده مارتا .دیگه کاری ازمن برات بر نمی آد. داری گریه می کنی مارتا؟ نه گریه نمی کنی ،آخه بلد نیستی گریه کنی .اصلا یادت میاد آخرین دفعه کی بود که بغلت کردم ؟
مارتا: نه مادر
مادر: حق داری. خیلی وقته که بغلت نکردم ،چون اصلا یادم رفته بود که بغلم رو برات باز کنم .ولی همیشه دوستت داشتم.حالا اینو می فهمم چون تازه حالاست که دلم به حرف اومده .زندگی درست وقتی داره از نو برام شروع میشه که من دیگه طاقت زندگی کردن رو ندارم .
مارتا:ولی آخه چی می تونه قویتر از بدبختی و نا امیدی دخترت باشه ؟
مادر:شاید خستگی ، وعطش آرامش .
کتاب سوءتفاهم ترجمه خشایار دیهیمی آلبر کامو albert camus
1913-1960
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر