۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

کلمات words

مادرم تمام شب منتظر شد تا پدرم پیدایش شود .اما او صبح روز بعد آمد،همراه مادرش که می خواست نوه ی شماره هفت را بررسی کند.ملاقاتی کوتاه و عصبی و بعد دوباره رفتن به سر کار .
مسلما مادرم گریه کرد.هرچه نباشد جوان بود و توقع نداشت ای قدر برای شوهرش کم اهمیت باشد .ولی پدرم هیچ وقت این جور چیزها را درک نمی کرد.نه در ابتدا،نه در پایان.هرگز برایش ممکن نبود در جایی که بود ، باشد،چون تمام عمرش را جای دیگری بود،جایی بین این جا و آن جا.ولی هیچ وقت واقعا اینجا نبود.و هیچ وقت هیچ واقعا آن جا نبود.

وقتی در باز باشد هرگز مشکلی پیش نمی آید : همیشه می توانی فرار کنی .می توانی از برخوردهای ناخواسته چه با خودت و چه با دیگری صرفا با خارج شدن از آن بپرهیزی .



کتاب اختراع انزوا   ترجمه بابک تبرایی   اثر پل استر  paul  auster  1947

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر