شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می تپم
تا به صبوح،وای من*
حیله ی دشمن مشنو،دوست میازارو مرو*
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته است از این دام بگو*
از درونم جمله خنده، وز برون زاریده ام*
کی بمانیم اندر این خانه؟ چون در این خانه جمله مهمانیم*
من از
خود
خویشتن را
دور خواهم*
مولوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر