جوشید در دلم هوسی نغز:
(ای خدا
یارم شود به صورت آیینه ای که من
رخساره رفیقان بشناسم اندر او)
بردم سخن به چله نشینان کوه دور
گفتند تا بیفکنم-از نیتی که هست،
در هشت چاه خشک سیا،هفت ریگ سرخ،
یازیر هشت قلعه کشم هفت مار کور!
باز آمدم ز راه،پریشان و دلشکار
رنجیده پای وخسته تن وزرد روی و سرد.
در سر هزار فکر غم وراه چاره هیچ
مایوس پای قلعه ای افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپید موی
پرسید حال و گفتم:
در من نهاد چشم
گفت:
(این طلسم کهنه کلیدش به مشت تست،
با کس مپیچ بیهده،آیینه ای بجوی!)
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر