دیوانگان خسته بین،
از بند هستی رسته بین،
در بی دلی ، دل بسته بین
کین دل بود دام بلا*
دور مرو؛ سفر مجو،پیش تواست ماه تو
نعره مزن که
زیر لب می شنود دعای تو*
آه بزن که آه تو
راه کند سوی خدا*
تو دو دیده فرو بندی و گویی:
روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت
که اینک من ،
تو در بگشا*
دستم بهل،
دل را ببین،
رنجم برون قاعده است*
مولوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر