۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

یک پنجره a window

یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسکها می آیم
از زیرسایه ی درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصلهای خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند.
و سارهای سرآسیمه از درخت کهنسالی پر زدند
من از میان 
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدئالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق را
با دستمال قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ؛ هیچ چیز؛ به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ؛ باید ؛ باید ؛ باید 
دیوانه وار دوست بدارم.
یک پنجره برای من کافیست/

                                         ادامه شعر یک پنجره (فروغ فرخزاد)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر