۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

یک پنجره a window

یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده است که دیوار را برای برگهای خویش 
معنی کند.
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را.
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند.
این انفجارهای پیاپی،
وابرهای مسموم،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست ، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خودت پرت می شوند ومی میرند.
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده است
آیازنی که در کفن انتظار و عصمت خودخاک شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت؟
تا به خدای خوب ،که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟
حس می کنم که (لحظه)سهم من از برگهای تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان گیسوان من و
دستهای این غریبه غمگین.
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.        
                           قسمت پایانی شعر یک پنجره (فروغ فرخزاد)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر