...او به تدریج از گذشته خود دور می شود و پیوندها را قطع می کند.او در تفکرات خود در بالای پلی روی رود سن می فهمد که در جستجوی آزادی راه به جایی نبرده و در باتلاقی از گذشته پوچ فرورفته.او بی گذشته با خود می اندیشد:(در پی آن آزادی به دورها رفتم،اما خیلی نزدیک بود و نمی توانستم آن را ببینم.نمی توانستم آن را لمس کنم.آزادی خود من بود.من آزادی خودم هستم....(مثل سنگ دیواره ی پل) بیرون بود.بیرون از جهان ،بیرون از گذشته ،بیرون از من.
آزادی تبعید است و من محکوم که آزاد باشم.)
بخشی از رمان سن عقل ژان پل سارتر
gean paul sartre
1905-1980
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر