...
یکی از مامورین مرا با آسانسور پایین برد و در پیاده رو به رود جاری زندگی سپرد.شاید پنجاه قدمی راه رفتم و بعد ایستادم.
خشکم زد.
چیزی که باعث شد خشکم بزند احساس گناه نبود.یاد گرفته بودم هیچ وقت احساس گناه نکنم.
چیزی که باعث شد خشکم بزند احساس ترسناک خسران نبود . یاد گرفته بودم هیچ وقت حسرت چیزی را نخورم.
چیزی که باعث شد خشکم بزند نفرت از مرگ نبود.یاد گرفته بودم مرگ را به دیده ی دوست نگاه کنم.
چیزی که باعث شد خشکم بزند خشم عمیق نسبت به بی عدالتی نبود.یاد گرفته بودم پیدا کردن نیم تاج الماس در جوی خیابان منطقی تر از انتظار پاداش و مجازات متناسب باخدمت و خیانت است.
چیزی که باعث شده بود خشکم بزند این نبود که هیچ کس دوستم نداشت .یاد گرفته بودم بی عشق سر کنم.
چیزی که باعث شد خشکم بزند تصور ظالم بودن خداوند نبود.یاد گرفته بودم هرگز از خداوند انتظاری نداشه باشم.
چیزی که باعث شده بود خشکم بزند این بود که در آن لحظه مطلقا هیچ دلیل وانگیزه ای نداشتم که به کدام سمت بروم.آنچه در این سالیان دراز بیهودگی ومرگ ، مرا به پیش رانده بود کنجکاوی بود.
اما اکنون آن نیز فرو نشسته و خموشی گرفته بود....
(بر گرفته از کتاب شب مادر ترجمه علی اصغر بهرامی) کورت ونه گات جونیر
kurt vonnegut jr1922-2007
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر